کد مطلب:152195 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:166

حضرت ابوالفضل اجازه ندادند که پول نذری ، به طلبه ها داده شود
سید سند، آقا سید جعفر نجفی آل بحرالعلوم، از مرحوم آقا شیخ حسن نجل صاحب جواهر، از فقیه بزرگوار آقا شیخ محمد طه حكایت نمود كه شیخ محمد طه می فرمود:

در ایام طلبگی و افلاس، روزی از نجف به كربلا مشرف شدم و با رفیقی كه از خودم مفلستر بود، در حرم مطهر حضرت عباس علیه السلام مشغول زیارت بودم. ناگاه دیدم مرد عربی یك مجیدی (سكه ی عثمانی كه ربع مثقال طلا ارزش داشت) در دست دارد و می خواهد در ضریح مقدس بیندازد. من پیش از او رفتم و گفتم: من طلبه ای مستحق و در امور معیشت معطل هستم، مجاهده در راه علم ثوابش بیشتر است! عرب گفت: دلم می خواهد به شما بدهم، ولی از حضرت عباس علیه السلام می ترسم، چون نذر ایشان كرده ام و ایشان آن را می خواهند.

من گفتم: حضرت عباس علیه السلام چه نیازی به این پول دارند؟! بالاخره هر چه اصرار


كردم، قبول نكرد. بنابراین فكر دیگری به خاطرم رسید. نخ قندی در جیب داشتم، به مرد عرب گفتم: ما این مجیدی را با نخ می بندیم، تو سر نخ را در دست بگیر و مجیدی را به داخل ضریح بینداز و بگو: «نذرت را دادم؛ اگر می خواهی بگیر و اگر می خواهی به این طلبه بده!»

او این پیشنهاد را قبول كرد. مجیدی را محكم با نخ بستم و به او دادم. آن را در ضریح رها كرد و در حالیكه سر نخ را در دست داشت، چند مرتبه كشید و ول كرد تا صدای سكه را شنید و مطمئن شد كه به ته ضریح رسیده است. سپس كلام مزبور را گفت و آنگاه، همان گونه كه قرار بود پول را بالا بكشد، نخ را كشید. نخ در نیمه ی راه گیر كرد و بالا نیامد! باز نخ را شل كرد و سكه به زمین رسید! مجددا بالا كشید و باز وسط راه گیر كرد! به همین ترتیب چند مرتبه پایین و بالا كرد، ولی فایده ای نبخشید و سكه از ضریح بیرون نیامد!

مرد عرب گفت: ببین، عباس علیه السلام مجیدی را می خواهد، بالا نمی آید! سپس سر نخ را به ما داد و ما آن قدر كشیدیم كه نزدیك بود پاره شود!

من رو به ضریح كردم و عرضه داشتم: مولانا، من یك سخن شرعی دارم! مجیدی مال شما است، ولی نخ ما را بدهید! مرد عرب نخ را گرفت و شل كرد و سكه به زمین خورد؛ اما این دفعه چون كشید، نخ خالی بالا آمد! نخ خودمان را گرفتیم و از حرم بیرون آمدیم.

بالاخره در صحن مطهر آمدیم و یك گوشه ی صحن نشستیم و به چپق كشیدن مشغول شدیم. وقتی كه چپق را آتش زدم، چوب كبریت روشن را به زمین انداختم. و باد آن آتش را به موضعی كه مرد عربی در آنجا خوابیده بود برد. عرب بی نوا در اثر سوختن با آن آتش، از خواب پرید و با عصبانیت پیش ما آمد!


من پیش از آنكه اجازه ی اعتراض به او بدهم، گفتم: برادر عرب! ما گناهی نداشتیم، باد آتش را نزد شما آورد! عرب گفت: معلوم می شود حال و روز شما خراب است!

من گفتم: بله، ما مفلس جامع الشرائط هستیم! عرب گفت: بسیار خوب، من یك مجیدی نذر دارم و آن را به شما می دهم تا از افلاس و بی پولی درآیید!

بله، بدین ترتیب مولا حضرت عباس علیه السلام ما را از بیچارگی، و بی پولی نجات دادند. [1] .


[1] كرامات العباسيه ص 112 به نقل از معجزات و كرامات ص 47 - الوقايع و الحوادث ج 3، ص 45- قسمت اول اين داستان در چهره ي درخشان ج 1، ص 569 ذكر شده است.